قلعه ای است از قلعه های بدخشان، قندز معرب آن و معنی ترکیبی قلعۀ کهنه. (فرهنگ رشیدی). نام قلعه ای است از قلاع بدخشان که تعریب نموده و قهندز گفته اند، و چون دز، قلعه را گویند آن را به کهن دز موسوم ساختند. (فرهنگ جهانگیری). نام قلعه ای است قدیم از قلاع بدخشان، و معرب آن قندز است و الحال نیز به قندز اشتهار دارد. (برهان). رجوع به کهن دژ شود
قلعه ای است از قلعه های بدخشان، قندز معرب آن و معنی ترکیبی قلعۀ کهنه. (فرهنگ رشیدی). نام قلعه ای است از قلاع بدخشان که تعریب نموده و قهندز گفته اند، و چون دز، قلعه را گویند آن را به کهن دز موسوم ساختند. (فرهنگ جهانگیری). نام قلعه ای است قدیم از قلاع بدخشان، و معرب آن قندز است و الحال نیز به قندز اشتهار دارد. (برهان). رجوع به کهن دژ شود
اندازه گیرنده در کاریز و بنا و زمین. (منتهی الارب). مهندس. رجوع به مهندس شود. جوالیقی در المعرب (ص 11) گوید: در کلام عرب حرف زاء بعد از دال نباشد مگر دخیل چنانکه هنداز و مهندز، که زاء به سین تبدیل کرده مهندس گفته اند
اندازه گیرنده در کاریز و بنا و زمین. (منتهی الارب). مهندس. رجوع به مهندس شود. جوالیقی در المعرب (ص 11) گوید: در کلام عرب حرف زاء بعد از دال نباشد مگر دخیل چنانکه هنداز و مهندز، که زاء به سین تبدیل کرده مهندس گفته اند
در اصل معرب کهن دژ بمعنی قلعۀ باستانی است و اینک به قلعه های تکی که در شهرهای غیرمشهور هست اطلاق میگردد، مانند قهندز سمرقند، قهندز بخاری، قهندز بلخ، قهندز مرو و قهندز نیشابور. گروهی از محدثان ببرخی از این قلعه ها منسوبند. (از معجم البلدان). چهار موضعند و این کلمه معرب است، زیرا در کلام عرب دال و پس از آن بدون فاصله زاء نباشد. (منتهی الارب)
در اصل معرب کهن دژ بمعنی قلعۀ باستانی است و اینک به قلعه های تکی که در شهرهای غیرمشهور هست اطلاق میگردد، مانند قهندز سمرقند، قهندز بخاری، قهندز بلخ، قهندز مرو و قهندز نیشابور. گروهی از محدثان ببرخی از این قلعه ها منسوبند. (از معجم البلدان). چهار موضعند و این کلمه معرب است، زیرا در کلام عرب دال و پس از آن بدون فاصله زاء نباشد. (منتهی الارب)
تصحیف پهندر. رجوع به پهندر شود: فضلویه خروج کرد و او را بگرفت و بقلعۀ پهندز محبوس کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 166). و ابوغانم پسر عمیدالدوله چون بر قلعۀ پهندز بود خراب کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133)
تصحیف پهندر. رجوع به پهندر شود: فضلویه خروج کرد و او را بگرفت و بقلعۀ پهندز محبوس کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 166). و ابوغانم پسر عمیدالدوله چون بر قلعۀ پهندز بود خراب کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133)
آنکه جامۀ کهنه دوزد و وصله زند. مجازاً، مقلد. کهنه پرست. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند. مولوی. کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم. مولوی
آنکه جامۀ کهنه دوزد و وصله زند. مجازاً، مقلد. کهنه پرست. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند. مولوی. کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم. مولوی
رقعه زدن بر جامه های کهن. وصله زدن بر لباسهای مندرس و ژنده. تعمیر کردن جامه های کهنه. کهنه دوزی. مقابل نودوزی. به مجاز، کهن گرائی. کهنه پرستی: تا توانم چو باد نوروزی نکنم دعوی کهن دوزی. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 83)
رقعه زدن بر جامه های کهن. وصله زدن بر لباسهای مندرس و ژنده. تعمیر کردن جامه های کهنه. کهنه دوزی. مقابل نودوزی. به مجاز، کهن گرائی. کهنه پرستی: تا توانم چو باد نوروزی نکنم دعوی کهن دوزی. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 83)
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن: نماند تو را با پدر جنگ دیر کهن شد مگر گردد از جنگ سیر. فردوسی. جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان ز کوپال گفتی سخن. فردوسی. - کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره: چو بشنید اسفندیار این سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن. فردوسی. ، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن: به دیگر چنین هم بدین سان سخن همی راند تا آن سخن شد کهن. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. ، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر. فرخی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار. ناصرخسرو. ، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن: گویند سردتر بود آب از سبوی نو گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوگشته کهن شود علی حال ور نیست مگر که کوه شروین. ناصرخسرو. اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه). - کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن: کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت. سعدی. - کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش: چو خراد برزین شنید آن سخن بدانست کآن رنجها شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42). چو نیکی کند کس تو پاداش کن ممان تا شود رنج نیکان کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود. - کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن: چو بشنید از او اردوان این سخن بدانست کآن کار او شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699). ، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن: نماند تو را با پدر جنگ دیر کهن شد مگر گردد از جنگ سیر. فردوسی. جهاندار گرشاسب چون شد کهن نریمان ز کوپال گفتی سخن. فردوسی. - کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره: چو بشنید اسفندیار این سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن. فردوسی. ، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن: به دیگر چنین هم بدین سان سخن همی راند تا آن سخن شد کهن. فردوسی. بدو گفت پرگست باد این سخن گر ایدون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدام است راه. فردوسی. ، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر. فرخی. نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار. ناصرخسرو. ، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن: گویند سردتر بود آب از سبوی نو گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوگشته کهن شود علی حال ور نیست مگر که کوه شروین. ناصرخسرو. اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه). - کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن: کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت. سعدی. - کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش: چو خراد برزین شنید آن سخن بدانست کآن رنجها شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42). چو نیکی کند کس تو پاداش کن ممان تا شود رنج نیکان کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود. - کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن: چو بشنید از او اردوان این سخن بدانست کآن کار او شد کهن. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699). ، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آن که کفن دزدد. (آنندراج). نباش. جیاف مختفی. کفن آهنج. (یادداشت مؤلف) : رخنه درگور من از نیش جگر بسیار است ای کفن دزد تو کی روی به من می آری. مسیح کاشی (از آنندراج). - امثال: کفن دزد شب از مرده نترسد و روزاز زندگان برمد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1222). رحمت به کفن دزد اولی. نظیر رحم اﷲ النباش اول. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 864)
آن که کفن دزدد. (آنندراج). نباش. جیاف مختفی. کفن آهنج. (یادداشت مؤلف) : رخنه درگور من از نیش جگر بسیار است ای کفن دزد تو کی روی به من می آری. مسیح کاشی (از آنندراج). - امثال: کفن دزد شب از مرده نترسد و روزاز زندگان برمد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1222). رحمت به کفن دزد اولی. نظیر رحم اﷲ النباش اول. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 864)
آنکه برای مردگان کفن سازد. (فرهنگ فارسی معین) : هر آن مام کو چون تو زایدپسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. کفن دوز بر وی ببارید خون بشانه زد آن ریش کافورگون. فردوسی. - کفن دوزی، عمل و شغل کفن دوز. (فرهنگ فارسی معین). - ، دکان کفن دوز. (فرهنگ فارسی معین)
آنکه برای مردگان کفن سازد. (فرهنگ فارسی معین) : هر آن مام کو چون تو زایدپسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. کفن دوز بر وی ببارید خون بشانه زد آن ریش کافورگون. فردوسی. - کفن دوزی، عمل و شغل کفن دوز. (فرهنگ فارسی معین). - ، دکان کفن دوز. (فرهنگ فارسی معین)
به معنی شهر و قلعۀ کهن است، قهندز و قندز معرب و مخفف آن و در هرولایت بالنسبه قلعه ای قدیم بوده و خواهد بود، منحصر به بدخشان یا ترکستان نمی باشد چنانکه مرقوم شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). کهن دز. قهندز معرب آن. قندز معرب و مخفف آن. قلعۀ قدیم. حصار کهن. غالب شهرهای ایران در قدیم کهن دژی داشته اند. (فرهنگ فارسی معین). اسم عام است به معنی قلعۀ قدیم (معرب آن قهندز و مخفف آن قندز). (از حاشیۀ برهان چ معین) : همی تاخت پیش کهندژ رسید به ره بر بسی کشته و خسته دید. فردوسی. همی آمداز دشت نخجیرگاه عنان تافته ست از کهندژ به راه. فردوسی. کهن دژ به شهر نشابور کرد که گویند با داد شاپور کرد. فردوسی. رجوع به کهندز شود
به معنی شهر و قلعۀ کهن است، قهندز و قندز معرب و مخفف آن و در هرولایت بالنسبه قلعه ای قدیم بوده و خواهد بود، منحصر به بدخشان یا ترکستان نمی باشد چنانکه مرقوم شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). کهن دز. قهندز معرب آن. قندز معرب و مخفف آن. قلعۀ قدیم. حصار کهن. غالب شهرهای ایران در قدیم کهن دژی داشته اند. (فرهنگ فارسی معین). اسم عام است به معنی قلعۀ قدیم (معرب آن قهندز و مخفف آن قندز). (از حاشیۀ برهان چ معین) : همی تاخت پیش کهندژ رسید به ره بر بسی کشته و خسته دید. فردوسی. همی آمداز دشت نخجیرگاه عنان تافته ست از کهندژ به راه. فردوسی. کهن دژ به شهر نشابور کرد که گویند با داد شاپور کرد. فردوسی. رجوع به کهندز شود